جامانده است دلی
در زیر آوار های شهر
خسته،بی رمق،بی جان
و دست و پا میزند
که نمیرد به دست مرگ...
شبنم ولیدی"رها"
جامانده است دلی
در زیر آوار های شهر
خسته،بی رمق،بی جان
و دست و پا میزند
که نمیرد به دست مرگ...
شبنم ولیدی"رها"
ای خدای مهربان و ذوالجلال
ای خدای فارغ از درد و ملال
ای خداوندی که آوردی بشر
هست در عالم دو راه خیر و شر
هرکسی مختار شد برانتخاب
بنده ای شر دیگری خیر و ثواب
گر ثواب افتد بهشتش واجب است
ور شر افتد آتش او را غالب است
زین سبب من را به راه خویش کن
از وجودم هر بدی را ریش کن
بر دو چشمم پرده نه از شرم و عار
تا که نبوم من اسیر این غمار
بر دهانم مهروموم انداز رام
تا نگویم حرفی از باب حرام
گیر افسارم به دست چون خر ببند
گوش هایم را به روی شر ببند
فکر من را از سیاهی دور کن
هرچه ظلمت هست در من نور کن
ای خدایا دست و پایم رام کن
روحم از شیطان بگیر آرام کن
فکر من گر رفت در راه خطا
باز کش افسار من را ای خدا
باز گردان تو مرا سوی خودت
تا شوم انسان نیکی عاقبت
گر شکستم من هزاران بار عهد
توبه کردم برنگشتم من به مهد
چشم پوشی کردی از این بنده ات
مهربانم من شدم شرمنده ات
راه من را از بدی ها کن سوا
من دلم با توست ای بی انتها
من دلم باتوست ای بر من امین
من دلم با توست رب العالمین
شبنم ولیدی*رها*
علی ای وارث امر ولایت
میان خون شده پرپرنگاهت
تودرعرش و میان آسمانها
بزد برفرق تو درسرپناهت
همه ازهجرتوغمگین و مهجور
وچندی مات و مبهوت بر نمازت
تو رفتی و بدون تو در این شهر
نشستند صدهزاران بر عذایت
مگراز تو کسی بی حرمتی دید؟
مگر اشک تو را جزچاه کی دید؟
تو بر هر رهگذر لبیک گفتی..
ولی حرف تو را قابل کسی دید؟
تو قابل بودی و هستی و سرور
تو وارث بودی و مولا،تو رهبر
ولی آن مردمان بی سر و پا
ندانستند قدر دُر و گوهر
به وصف تو مگر قادرکسی هست؟
ثنای تو مگر بر منبری هست؟
چرا غم را به دنیا هدیه کردی؟
بگو!جز داغ تو دیگر غمی هست؟
علی ازعشق تو سرشارم امروز
ز دنیای زمین آزادم امروز
بیا و بر دل من هم پدر باش
به دستان دلت محتاجم امروز...
شب که رویاها دراوجِ آسمان پر می کشند
عاشقان باده ی مستیِ خدا سر می کشند
من و این دل به هوایِ مستیِ قافله ایم
دوستان تصویر ما را مثلِ کافر می کشند
این،زندگی!
چه بازیِ تلخیست
چقدر غمناک است
وچقدر دلگیر...
یکی گرگ است
یکی بَرَست
یکی با چشم گریانش
به دنبال کسی رفتست
یکی مجنون مجنون است
یکی بی رحم و بی احساس
یکی قلب رئوفش را
به گرگی می سپارد باز
یکی از درد می میرد
یکی از فقر می بازد
یکی در این دیارغم
به عشق خویش می نازد
یکی تنهای تنها است
اسیر غصه و غم ها
از این دنیای تلخی ها
نصیبش یک دلِ تنها
یکی گرگ و یکی بره
یکی بر زورِخود غره
یکی گرگ است در این گله
یکی چوپان لبِ دره
یکی روباهِ بدسیرت
یکی پیچیده درحیلت
یکی از حیله ی دنیا
بسی گشته دلش دانا
یکی خودخواه و مغرور است
یکی بی شیله و پیله
یکی بدطینت و گمراه
یکی زاهد در این خانه
یکی سنگ و یکی خار است
یکی یک گل لبِ دار است
یکی کارش در این دار است
در این دار غریبی ها
یکی مردست زِ بی خویشی
در این دنیای بازی ها
یکی مهجورِ مهجور است
یکی تنها و دل خون است
یکی شاد و بدون غم
دلش از غصه ها دور است
یکی شامش فقط نان است
یکی نانش فقط خام است
یکی شیرو یکی مرد است
یکی نامش فقط مرد است
یکی تنها و آزرده
یکی از دردِ خود مرده
یکی غمگین و پژمرده
بساطش با خودش برده
یکی سنگ صبوری است
برای یارِ درمانده
یکی تنها در این دنیا
به دنبال دلش رفته
میان سیلِ این گرگان
خودش رفته لبِ دره
لبِ دره بسی درد است
بسی خون و بسی جنگ است
بسی سودای بی ترس است
بسی فریادِازترس است
لبِ دره ندارد جای
برای گرگِ بدصورت
همان انسان بد سیرت
لبِ دره ندارد جای
برای تو که مغروری
برای تو که می نازی
به بی رحمی و بی فقری
می افتی از لبِ دره
به اعماق همان دره...
در جهانی که وجود خاره ای آسان نبود
پس دگرسودای عاشق نغمه ای آسان نبود
این همه بازیِ بدرنگ و پرازجور جهان
در میان برزخ ناباوری آسان نبود
عاشقی و دلبری دررسم نیکان بوده است
حالیا پیمان شکستن پیشه ای آسان نبود
دل به درد آمد از این دوران خدایا مرحمی
در جهانت فاسقی و بد دلی آسان نبود
عاشقان را عشق بازی بود با دلدار خویش
آن حوالی عشق پی در پی رهی آسان نبود
آخرین بیت مرا بادی وزیدن کرد و برد
در نیاکان دزدی اندیشه ای آسان نبود
می شوم عاشق عشق دلم و پر میکشم
قدحی،ازمی خون رنگ دلم سرمیکشم
می روم تا انتهای آسمان ابریم
جای هدهدهاوکفتر،مرغ بی پرمیکشم
کنده است بال و پرمرغ دلم راروزگار
بادوبال خسته وزخمی،گل ازسرمیکشم
گرچه درزندان اسیرم ازجفای روزگار
روی این دیوارِسنگی نقشه ی درمیکشم
من رها گشتم ازاین زندان سرد
زین دیار بی ثمر ، مرداب درد
من رهایی یافتم از آنچه هست
اندراین دنیای بی عرفان مست
من رها گشتم ز غم ها،غصه ها
زین همه بی حرمتی برعشق ها
من چو مرغ،آزاد گشتم از قفس
از عذاب غصه های بی جرس.
اگر در زندگی شکست می خوریم
اگر سختی می کشیم
نشانه ی بداقبالی ما نیست
نشانه ی این است که برای زندگی کردن در دنیای به این کوچکی
هنوز هم کمی کوچکیم
زندگی سرشار از راه های پرفراز و نشیب است
وافسرده یا نا امید شدن
راه حل مشکل نیست
وفقط روح ما را از بین خواهد برد
اما وقتی با اراده در برابر سختی ها بایستیم
آن وقت همه چیز تغییر میکند
وما شروع به بزرگ شدن می کنیم
این
آغاز راه زندگی است...